تا راوی می گوید اینجا شلمچه است دلت هری میریزد. باورت نمی شود. یعنی..........؟ پا بر خاک شلمچه می گذاری سبک می شوی رهای رها پاک پاک .......... از غروب شلمچه زیاد شنیده ای . غربت شلمچه را احساس می کنی . راوی می گوید هر متر مربع از این خاک یک شهید داده است.صدای خمپاره و مسلسل و تیر را که می شنوی دیگر اختیار اشکهایت را نداری کمی جلوتر مسجد شلمچه نگاهت می کند.راوی که از مسجد شلمچه می گوید شرم می کنی که به مسجد نگاه کنی خودت هم نمی دانی چرا . تانک ها را می بینی. آخر تو که نمی دانی تانک چیست.تانک را زمانی می شود فهمید که نارنجک به کمر ببندی و .......... حالا که تا اینجا آمده ای می خواهی لحظه ای با خودت باشی تنهای تنها با خودت. گوشه ای می نشینی. مشتی خاک از زمین بر میداری. صدایش را می شنوی؟ خوب گوش کن. به خدا حرف می زند. خیال نیست. خورشید حسابی شرمند ات می کند. کم کم داری عطش را می فهمی. همان جا روی خاک نماز می خوانی . وه که چه شوری دارد این نماز.نمازی که در هر سجده اش می شود هزاران قیامت را قامت بست.روی خون شهدا نماز خواندن. هر بار که به سجده میروی و حرم نفست به خاک می خورد بوی خون نه نه بوی عطر سیب مشامت را نوازش می دهد. چه سجده زیبایی دوست داری تا ابد در سجده بمانی. می بینی چه کسانی دعوتت کرده اند؟ باز هم شرم می کنی. حق هم داری خودت را لایق گام بر داشتن روی این خاک مقدس نمی دانی. هر طرف که نگاه می کنی نوشته ای توجهت را جلب می کند (( من و جدایی از شهدا؟ خدا نکند )) چشمانت را می بندی نفسی عمیق می کشی. می دانم که داری فکر می کنی. دوباره نگاه کن (( شلمچه بوی چادر خاکی زهراء می دهد )) می شنوی؟ همان را می گویم . بوی چادر حضرت زهراء(س) چادر خاکی فقط باید نفس بکشی نفس.....نفس..... نفس از اینکه دل و دید ات خاکی است خجالت می کشی؟ چیزی برای گفتن نداری؟ قطره اشکی راه دل تا دیده ات رااز میان حرم حضورت در این سرزمین مقدس می پیماید و آرام آرام بر خاک می افتد فقط می توانی بگویی (( شهدا شرمنده ایم ))